سر سفره داشتن درمورد سیبیل گذاشتن و سبیل زدن و اینا حرف میزدن که بعضی مردا میاد به بعضیا نه و چقدر تغییر میکنن وقتی بعد یه مدت سبیلشونو میزنن.انقدر حرف زدن درمورد این موضوع منم یهو دلم خواست سبیل بزارم:/.بهم میاد ینی؟؟؟!
امشبم فهمیدم من یه وقتایی چقدر گرسنه میشم:/ سه تا بشقاب غدا خوردم.حالا دیگه اخراش بود مردا بلند شده بودن مامانا داشتن راجب بزرگ کردن بچه هاشون حرف میزدن و من همونجا بود که فهمیدم چقدر کودکی دردناکی داشتم و از اینکه الان زندم کلی متعجب شدم:/ خدایی در حق ما بچه های اول خانواده خیلی ظلم شده:(
خلاصه اینا تعریف میکردن منم از خنده ریسه میرفتم.لقمه اخری تو دهنم بود و مامانم شروع کرد حرف زدن منم که خوشخنده. نتونستم جلو خودمو بگیرم زدم زیر خنده غذا پرید تو گلوم اونا نفهمیدن من دارم میمیرم و همچنان داشتن حرف میزدن حالا منم با صورت قرمز و چشمای گشاد دنبال اب بودم.لیوان دوغ مهسا اومد دستم تا اومدم بخورم دوباره حرفا مامانم اینارو شنیدم خندم گرفت و دوغا از دماغم زدن بیرون.عجب حس گندی بود.
هنوزم دارم سرفه میکنم و از دماغم دوغ سرازیره:/
درباره این سایت