کی کهکشان دوست داره.یکی دریا دوست داره. یکی یه دختر با موهای قرمزو دوست داره. یکی یه لنگ درازو دوست داره.من چی دوست دارم؟
تازگیا خیلی درگیرم.خیییلی.با اینکه به روی خودم نمیارم.با اینکه از بیرون تغییری نکردم.با اینکه کسی متوجه تغییرات درونیم نشده.خیلی زیاد درگیرم. ته همه فکرام توی یه مه غلیظ فرو رفته.نمیدونم چیکار کنم.
یکی بهم میگه بزن به دل جاده برو تا تهش ببین پشت این مه غلیظ چیه.یکی بهم میگه اگر راجب هدفایی که میخوای تو مسیرشون قرار بگیری و دنبالشون بگردی فکر نکنی تا اخر عمرت این مه جلوت میمونه. و من اینجاست که خیلی احساس پوچی میکنم.احساس بی فایده بودن.احساس مشابه بودن.مشابه بودن با ادمای دیگه. یه حس دیگه ام بهم میگه زمان لازم داری. ولی وقتی به این فکر میکنم که باید مدتیو بدون فکر راجب دنیای پشت مه بگذرونم بدنم میلرزه و با خودم میگم نکنه همین فردا بیفتم بمیرم و حتی دیگه اون مه رو نبینم؟
چقدر گمشده بودن بده. حتی با وجود اینکه کتاب بیا گم شویم رو دوست داشتم. حتی با اینکه ارلی و اون پسره گم شدن و وقتی که پسره فکر میکرد قراره توی اوج گمگشتگی بمیره اما همونجا بود که پیدا شد و پیدا کرد رو دوست داشتم بازم این حس منو ازار میده.
کاش میشد به خواب بهارستونی برم تا زمانی که وقتش میرسید میخوابیدم و وقتی بیدار میشدم اون مه رفته بود و افکارم مثل خوره تیکه تیکم نمیکردن و با خوشحالی به سمت جایی میدویدم که باید اونجا میبودم.
درباره این سایت