واقعیت های زندگیم دارن زیادی بزرگ میشن. روی رویاهام سایه میندازن و محوشون میکنن.
وسط نا کجا آباد هایی که لبخند روی لبم میارن واقعیت ها به طرز وحشتناکی میبارن روی سرم و من درست مثل اون دخترک بیچاره قیرگون وسط یه مرز باریک گیر میفتم و مغزم از دو طرف کشیده میشه.
خسته میشم. درد میکشم. روی زمین میفتم و اونجاست که نه خبری از رویاست و نه از واقعیت های تاریک. فقط یه فکر خالیه. رنگی نداره. حالتی نداره. بیچاره است و عذاب میکشه.
موسیقی هام قدرتشونو از دست دادن. منو اروم نمیکنن. نجاتم نمیدن. به افکارم رنگ نمیدن. فقط کلماتین که با بیحالی زیر لب زمزمشون میکتم.
راستی اینجا لب مرز چقدر سرده!
درباره این سایت