کهکشان راه قیری



دلم میخواد داد بزنم و حنجرم رو داغون کنم و دو طرف لبام تا بناگوش جرررر بخوره بعدشم بشینم زمزمه کنان با نخ سوزن بدوزمشون و توی اینه به خودم لبخند بزنم:))




ولی در این شرایط چنین چیزی ممکن نیست. 

هنوزم سردمه. مثل امروز ظهر. واقعا دوسش دارم این حسو:))


این چند روز کلا خونه نبودم. اتفاق خاصی نیفتاد.البته ممکنه افتاده باشه ولی من یادم نیاد:/


نزدیک ترین و جذاب ترین اتفاق برام توی این چند روز گیر کردن توی طوفان(من طیفون رو ترجیح میدم:/) شن بود.

کاملا شده بود یه سکانس م درجه یک واسه یه فیلم ماجراجویانه و اکشن.

از هر طرف باد با کلی شن مخطول شده بود و مارپیچی میوزید و دونه های شن محکم به ماشین میخورد و صداش مثل موقعی بود که از اون شکلاتایی خوردی که توی دهن ج و و میکنن(اسم شکلاته یادم نیس:|) و اینکه فقط تا نیم متر یا کمتر حتی میشد جلوتو ببینی و به بعدش همه چیز محو میشد.ماشینم که در تمام مدت ت میخورد(ت بده او او ت بده:/)

بعدشم که از طیفون زدیم بیرون بارون گرفت و کل ماشین به گوه کشیده شد(مشخصه خدا گل بازی دوست داره(:)

وقتیم بارون بند اومد یه منظره توپی شد که دلم ضعف رفت واسه قدرت خدا.همه جا پر از رنگ سبز و نارنجی بود.چمنای سبز و بوته های تماما نارنجی خاردار.

پشت این چشمنای خوشگلم تپه های بنفش بودن و بالاش اسمون ابری و وحشتناک بود و خورشیدم سعی داشت به زور رنگ زردشو بپاشونه توی اون منظره.

و هوا.اخ هوا.وای هوا.دلبرانه تر از هر دلبری:)

توی ماهون هم کتاب دختری که ماه را نوشید خریدم.بدک نیست زیادی پر از سحر و جادو شده و بنظرم یکم زنندست.تا اینجا شخصیتای مورد علاقم یکی انتین هستش با گلرک.

عقاید یک دلقک اونجوری که توقع داشتم و فکر میکردم جذاب نیست.این یارو دختر ماه نوشم نیست.فکر کنم بزنم توی کار 1984 از جورج اورول:/

اها راستی یه چیز شگفت انگیز.توی شاه نعمت الله ولی ماهون یه مرده بود که توی یکی از گوشه های قسمت زیارتش نشسته بود اواز میخوند.وای خدایااا یه اکو باحالی داشت که نگو.فقط میبایست چشماتو ببندی و گوش بدی و محو بشی.اون قدیمیا عجب ذهنای بازی داشتن که همچین چیزایی میساختناااا


+خب یه چیزی خوندم.به خودمون توهین نکنیم.کسی که به خودش توهین میکنه بی ارزشه. پس از بقیه که براش ارزش قائل بشن نباید داشته باشه.پس من حرفامو پس میگرم.من احمق نیستم.وقیح نیستم.اعصاب خورد کن نیستم.بی ارزشم نیستم.فقط یه ادمم که نمیدونه داره چه اتفاقی میفته و اشتباه کرده یا شایدم اتفاق خوبی براش بوده که یه نفرو از دست داده.این ادم خودش میدونه گم شده.از گمشده ها چیزی بیشتر از پیدا شدن نخواید و چیزی بیشتر از اونم بهشون نگید تا وقتی که پیدا بشن و اونموقست که میتونی وجود واقعیشونو احساس کنی.با ارزش یا بی ارزش


این خودخواهی ها و این غرور های لعنتی بقیه رو نمیدونم ولی منو مطمئنن نابود میکنه.

اخخخخ فرصت دوباره اخه احمق؟ طرفو نابود کردی

درست مثل همیشه.با همین جبهه گیریای احمقانت.

چرا وقتی بعد از خدانگهدارشم باهات حرف زد عذر خواهی نکردی؟

چقدر من ادم اعصاب خورد کنیم واسه خودم. اشتباه کردی قبولشم داری اونم به طور کامل ولی بازم خودتو تبرعه میکنی؟/

اینهمه وقاحت رو از کجا اوردی اخه

کاملا بهش حق میدم که بره و دیگه تا عمر داره پیش من برنگرده.اینکه اینهمه وقت برای حرف زدن باهات وقت گذاشته و تو اینطوری جوابشو میدی بهش میگن خودخواهی محض نه گم شدن احمق.

واقعا من یه احمقم.

حرفاشو هیچکدوم قبول نکردم و واسه اینکه خودمو خوب نشون بدم اون چرندیاتو تحویلش دادم.

و اونم فهمید.فهمید بحث کردن با ادم بی ارزشی مثل من حماقت محضه و هرگز خودشو بخاطر اینکار نمیبخشه. و همین باعث شد که بره.

خودت حساب کن دختر تا حالا چند نفر رو اینجوری از خودت روندی؟ تا کی قراره این وضع مسخره رو ادامه بدی؟باور کردن بقیه و احترام گذاشتن بهشوون کار خوبیه ولی تو اینو معلوم نیست قرار کی توی کله پوکت فرو کنی

اشک توی چشمام از اینهمه بی ارزش بودن حلقه زده. چنین اهدافی قرار نیست به دست چنین ادمی تحقق پیدا کنه.اگر میخوای تغییر بدی تغییر کن



فیلم امیلیو نگا کردم


بامزه بود

رنگ سبز و قرمز توی چشمت میرقصه

و لبخند امیلی

درست مثل لبخند شخصیت نقاشیای بچگیم بود. از وسط به پایین شکسته شده بود. 

چشمای درشت امیلی یکم برام غیر عادی بود. 

منو یاد عکسای توی اینستا مینداخت. طرف زیبایی دوربین موبایلش صد در صد بود و چشماش ادمو میترسوند. 

از تمام اینا گذشته عاشق موسیقی فیلمش بودم و الان که فهمیدم مال این فیلمه کلی ذوق زده شدم:)



چقدر روزا یکنواخت و بی حالن


اتفاقای هر روزو از برم

نمیدونم چجوری از این وضعیت مضخرف نجات پیدا کنم.

کتاب خوندنم سر حالم نمیاره

اهنگ جدید خوب پیدا نکردم

حوصله نقاشی ندارم

فیکسر رنگ گیرم نمیاد و مانتوم نصفه مونده روی میز کارم

اتاقم جم و جور نیست

تنها دل خوشی که دارم اینه که سفارشامو همه تحویل دادم خیالم راحته

اینم که از شنبه دیگه مدرسه نمیرم هم ازار دهندس.

مامانمم امروز اومد خونه یه عکس نشونم داد که کل بدنم مور مور شد.رفته بود خونه یکی از همینایی که برای کمک بهش معرفی کرده بودن.خانومه معتاد بوده و کسایی که معتادن خون نمیدونم تو بدنشون چی چی میشه که نمیتونه به همه بدن برسه واسه همین اندام های انتهایی بدن خوب نمیتونن رشد بکنن و اینا بعد حالا انگشتای دست و پای این خانومه هم بخاطر همین موضوع پوسته پوسته میشدن و میریختن.توی عکسه پای چپش فقط دوتا ناخون داشت و شصت پای راستشم سیاه شده بود و داشت کنده میشدمثل ناف بچه.وای خداوندا واقعا از ته دلم ازت تشکر میکنم که سالمم و توی زندگیم کمبود ندارم.

واسه این یکنواختی هم باید دنبال یه راه حل حسابی باشم.اینطوری نمیشه زندگی کرد


فریاد میزد و صدایی شنیده نمیشد.سرفه های دردناک و پر از خونش درک نمیشدن.دانه های ریز خاک نمیذاشتن نفس بکشه.روحش اون بالا جا مونده بود.صداش داشت فراموش میشد.جسمش پوسیده بود.افکارش پراکنده بودن.قلبی که از ان خودش باشه نداشت.کاری نمیتونست بکنه جز اینکه با فریاد های بی صدا شاهد نابودی کامل خودش باشه.

قدم های موزون و هماهنگ. دست های قفل شده. قلب های تپنده.پیوند های دوست داشتنی.نگاهای عاشق حریص نگران ترسان منفور پر هوس.دونه های خاکی که کفشاشون اونارو توی هوا به پرواز در اورده بودن و اهنگی که فضارو متوجه خودش کرده بود.مغزارو تهی کرده بود و دلهارو بهم نزدیک میکرد.


نگاهش خسته شد.سرفه کرد.صدا.روح.جسم.حرکت.

قفسه سینش به خاک چنگ میزد.خودشون بالا میکشید.و از شدت نزدیکی میسوخت.قلبش اون بالا بود.تکه پازل گمشده در حال چرخش بود.چپ. راست.داغ بود و میتپید

قدم ها از زمین کنده شدن.دستا جدا شد.پیوند قلبها نا تموم موند.زمین شکافت.اهنگ ریتم تند پیدا کرد.درختا لرزیدن.باد به چرخش دراومد.ترس و عشق فوران کرد.دست ها دوباره همو پیدا کردن.زمین شکافته شده بود اما قلبها دوباره پیوند خوردن.باد میوزید اما اهنگ سرجای خودش مبارزه میکرد.

جسمی روی زمین افتاده بود.درحال ترمیم.صدای خش دار.چشمهایی که رویش قفل شده بودن و افکاری که حول اون دخترک میچرخیدن و فقط یه مغز بود که دنبال قلبش میگشت.صداشو میشنوید و میدونست که هنوز زندست.

ایستاد.زمین خوزد.با پاهایی لرزان ایستاد.زمین خورد.فریاد زد.ایستاد.(ایستش تاد شد)زمین نخورد.قلبشو میخواست.چشماشو بسته بود.صدای اواز توی گوشاش میپیچید و قدم هاشو محکم تر میکرد.دستها به اسمان اومدن انگشتا کشیده شدن. چرخش های ارام و ریتمیک. صدایی که با خواننده همخوانی میکرد.اهنگو حس میکرد و با تمام وجود میخواست.

ترسها از بین رفت.لبخند ها برگشت و دوباره زمین شاهد رقص ادمهایی بود که قلباشون جدا نمیشد و دستاشون یکی شده بودن در میان افکارش به تنهایی میرقصید و باور داشت که قلبش دوباره توی قفسه سینش خواهد تپیدگرما دستهایی کف دستاشو به لرزه دراورد.انگشتاشون توی هم گره خورد.پاهاشون اونارو به حرکت دراوردحسش کردگرمای قلبشو که توی جای خالی خودش مینشست رو حس کرد.اهنگ به اوج خودش رسید.دستها محکم شدن و زندگی برگشت

+برای اولین بار یه شخصیت رو زنده کرد:)


من اخرش با این ترسو بودنم گند میزنم به همه چی:/


این برنامه عصر جدید دیشبی توی اون گروه ستاره ها و اون پسره که تنها روی کش بازی میکرد قلبمو اورد توی دهنم از استرس اونا نه هااا از ذوق که همچین چیزای هیجان انگیزی وجود داره.

خیلی دوست دارم اینارو یاد بگیرم ولی از اینکه اسیب ببینم میترسم. خیلیم میترسم:/

کاش یه روزی برسه بدون ترس برم دنبال این هیجانات تو دل برو

تهشم سر پیدا کردن علایقم دیوونه میشماره.


سر سفره داشتن درمورد سیبیل گذاشتن و سبیل زدن و اینا حرف میزدن که بعضی مردا میاد به بعضیا نه و چقدر تغییر میکنن وقتی بعد یه مدت سبیلشونو میزنن.انقدر حرف زدن درمورد این موضوع منم یهو دلم خواست سبیل بزارم:/.بهم میاد ینی؟؟؟!



امشبم فهمیدم من یه وقتایی چقدر گرسنه میشم:/ سه تا بشقاب غدا خوردم.حالا دیگه اخراش بود مردا بلند شده بودن مامانا داشتن راجب بزرگ کردن بچه هاشون حرف میزدن و من همونجا بود که فهمیدم چقدر کودکی دردناکی داشتم و از اینکه الان زندم کلی متعجب شدم:/ خدایی در حق ما بچه های اول خانواده خیلی ظلم شده:(

خلاصه اینا تعریف میکردن منم از خنده ریسه میرفتم.لقمه اخری تو دهنم بود و مامانم شروع کرد حرف زدن منم که خوشخنده. نتونستم جلو خودمو بگیرم زدم زیر خنده غذا پرید تو گلوم اونا نفهمیدن من دارم میمیرم و همچنان داشتن حرف میزدن حالا منم با صورت قرمز و چشمای گشاد دنبال اب بودم.لیوان دوغ مهسا اومد دستم تا اومدم بخورم دوباره حرفا مامانم اینارو شنیدم خندم گرفت و دوغا از دماغم زدن بیرون.عجب حس گندی بود.

هنوزم دارم سرفه میکنم و از دماغم دوغ سرازیره:/


توی یکی از جلسات فن بیان ازمون خواستن که علایقمون رو توی 5 دقیقه بنویسیم و من وقتی خودکار دستم گرفتم لب و لوچم شل شد شد هیچی به ذهنم نمیومد و وقتی به بقیه نگاه کردم دیدم یه لحظه خودکاره از حرکت واینمیسته.


چیزی ننوشتم.به نوشته بقیه که گوش دادم دیدم من واقعا خودمو نمیشناسم.رنگ مورد علاقعی ندارم.غذای مورد علاقم مشخص نیست. جای مورد علاقعه ای ندارم.

درصورتی که اونا با تمام جزئیات علایقشونو بلد بودن.

الان به این نتیجه رسیدم وقتی من نمیدونم توی زندگیم از چه چیزای خوشم میاد و میتونم ازشون لذت ببرم با کدوم حقی میخوام زندگی لذت بخشی داشته باشم؟

دیدم توی خانواده های دوستام.اونا میدونن که فلانی رنگ مورد علاقش چیه.بازیگری که دوست داره کیه غذایی که بتونن باهاش خوشحالش کنن چیه

ولی من اینطوری نبودم.

واسه لذت بردن از زندگی نیازه که بدونیم چه چیزایی برامون لذت بخشه(یک کلام.خودمونو بشناسیم(:)


بین دو گزینه مرگ پای همین لپ تاب و مرگ توی حموم موندم


توی حموم به جای اینکه اب بیاد همه فکراتو بشوره ببره بیشتر تازشون میکنه.فکرای من مثل ماهیای دور از اب میمونن بیچاره گم شده دور از حیات و وقتی میرم حموم یهو اب پیداشون میکنه و اونارو در اغوش میگیره و من بیچاره باید ورجه وورجه های شادیشونو به جون بخرم.

اینهمه فکر کردن راجب اینده افتضاحه. از این دوران خوشم نمیاد. مثل بقیه دوستام نیستم. نوشتن ارومم نمیکنه چون همه چیز برای نوشتن به یادم نمیاد. انگاری فرار میکنن ازم. دوست ندارن نوشته بشن و من فراموششون کنم دوست دارن مثل خوره ذره ذره نابودم کنن.

دلم نمیخواد چند سال دیگه با بپه هام بشینم این ارزوهای مثلا محال رو بخونم و بخندم بهشون و بگم من الان خوشبختم. دلم میخواد توی امازون با هزار بدبختی ادرس اینجارو پیدا کنم و در حالی که دنیا تغییر کرده و من به اندازه کافی زمین رو گشتم به این نوشته ها لبخند بزنم و بگم ارزوها هیچوقت محال نیستن. فقط واسه ی انفجار به چاشنی ایمان به معجزه نیاز دارن.

کسی هم نیست به حرفام گوش بده.مثل سارا نمیتونم همه حرفا و اتفاقای زندگیمو به نرگس بگم و بزارم اون راهنماییم کنه. کسی پیدا نمیشه که حرفامو بفهمه. کسی پیدا نمیشه که من میزان درکشو از حرفام دوست داشته باشم.

دنیای دوست داشتنیم منو ول کرده. منو هول داده وسط بلبشو دنیای واقعیت. دنیای منطق. دنیای خالی از خیال و ارزو.چطوری اینجا زندگی کنم؟؟!

خدایا. در این لحظه از زندگیم و لحظاتی که قراره اینجوری بگذره فقط خودت میتونی کمکم کنی. ممنون که هستی.عاشقتم.

+یه چیز خیلی خیلی عجیب:/ من خودمو توی تخیلاتم یه پیر مرد میبینم://////


ترسناکه.


دوست ندارم این اتفاق برای من بیفته.

ترجیح میدم توی اوج *** از درد بمیرم ولی اتفاق نیفته.

درسته هیجان انگیزه و ادمو به وجد میاره حتی منو. ولی بازم این چیزی از ترسناک بودنش کم نمیکنه.

شاید تصورش برام جالب باشه اما واقعیتش برام وحشتناکه.

ولی خب ذوق زدن واسه بقیه یه کم ازار دهندست وقتی میبینی توهم میتونی توی اون شرایط باشی.

بیخیال اصن هر چه بادا باد. فعلا از نمای ماه رنگارنگم لذت میبرم .البته فقط توی این موضوع.


کی کهکشان دوست داره.یکی دریا دوست داره. یکی یه دختر با موهای قرمزو دوست داره. یکی یه لنگ درازو دوست داره.من چی دوست دارم؟


تازگیا خیلی درگیرم.خیییلی.با اینکه به روی خودم نمیارم.با اینکه از بیرون تغییری نکردم.با اینکه کسی متوجه تغییرات درونیم نشده.خیلی زیاد درگیرم. ته همه فکرام توی یه مه غلیظ فرو رفته.نمیدونم چیکار کنم.

یکی بهم میگه بزن به دل جاده برو تا تهش ببین پشت این مه غلیظ چیه.یکی بهم میگه اگر راجب هدفایی که میخوای تو مسیرشون قرار بگیری و دنبالشون بگردی فکر نکنی تا اخر عمرت این مه جلوت میمونه. و من اینجاست که خیلی احساس پوچی میکنم.احساس بی فایده بودن.احساس مشابه بودن.مشابه بودن با ادمای دیگه. یه حس دیگه ام بهم میگه زمان لازم داری. ولی وقتی به این فکر میکنم که باید مدتیو بدون فکر راجب دنیای پشت مه بگذرونم بدنم میلرزه و با خودم میگم نکنه همین فردا بیفتم بمیرم و حتی دیگه اون مه رو نبینم؟

چقدر گمشده بودن بده. حتی با وجود اینکه کتاب بیا گم شویم رو دوست داشتم. حتی با اینکه ارلی و اون پسره گم شدن و وقتی که پسره فکر میکرد قراره توی اوج گمگشتگی بمیره اما همونجا بود که پیدا شد و پیدا کرد رو دوست داشتم بازم این حس منو ازار میده.

کاش میشد به خواب بهارستونی برم تا زمانی که وقتش میرسید میخوابیدم و وقتی بیدار میشدم اون مه رفته بود و افکارم مثل خوره تیکه تیکم نمیکردن و با خوشحالی به سمت جایی میدویدم که باید اونجا میبودم.


پرواز بر فراز دریاهای ابر زیباست, ولی به یاد داشته باش زیر دریاهای ابر ابدیت در کمین است



زمین ادم ها

کتابه رو دوست دارم مخصوصا اینکه ورقه هاش کاهیه. مثل قلعه حیوانات.

ولی تازگیا میلم به کتاب نمیره.

یه چیز واقعی تر میخوام. قوه تخیلم ضعیف شده:/ البته فقط توی قسمت تصور اتفاقای کتاب.

دلم این فلسفیارو دیگه نمیخواد.یه چیز رمانتیک میخوام.

گوژپشت رو دوست داشتم بخونم. ینی واضح بگم میلم فعلا فقط به گوژ پشت میکشه.

یکیم پیدا نمیشه من عاشقش بشم://////


واقعیت های زندگیم دارن زیادی بزرگ میشن. روی رویاهام سایه میندازن و محوشون میکنن.


وسط نا کجا آباد هایی که لبخند روی لبم میارن واقعیت ها به طرز وحشتناکی میبارن روی سرم و من درست مثل اون دخترک بیچاره قیرگون وسط یه مرز باریک گیر میفتم و مغزم از دو طرف کشیده میشه.

خسته میشم. درد میکشم. روی زمین میفتم و اونجاست که نه خبری از رویاست و نه از واقعیت های تاریک. فقط یه فکر خالیه. رنگی نداره. حالتی نداره. بیچاره است و عذاب میکشه.

موسیقی هام قدرتشونو از دست دادن. منو اروم نمیکنن. نجاتم نمیدن. به افکارم رنگ نمیدن. فقط کلماتین که با بیحالی زیر لب زمزمشون میکتم.

راستی اینجا لب مرز چقدر سرده!


برگرفته از کتاب پارک ژوراسیک نوشته مایکل کرایتون


تو فکر می‌کنی که انسان می‌تواند این سیاره را نابود کند؟ چه سرمستی پوچی.

بگذار برایت از سیاره‌مان بگویم. زمین چهار و نیم میلیارد سال عمر کرده است. عمرِ حیات بر روی زمین هم چیزی در همان حدود بوده است: ۳/۸ میلیارد سال.

باکتری‌ها، موجودات چند سلولیِ آبزی، دوزیستان، حیوانات در خشکی، دایناسورها و در نهایت داران روی آن زیسته‌اند.

هر یک میلیون‌ها میلیون سال بر روی زمین زیسته‌اند. سلسله‌ها ساخته‌‌ و پرداخته‌اند. پرورش یافته و در نهایت مرده‌اند.

در تمام این مدت، محیط سخت و رویدادهای خشن، آن‌ها را همراهی کرده است.

کوه‌ها از زمین سربرآورده و سپس، فرسوده و ناپدید شده‌اند. شهاب‌سنگ‌ها بر پیکر این سیاره نشسته‌اند.

آتش‌فشان‌ها گدازه‌های خود را بر سطح آن ریخته‌اند.

اقیانوس‌ها برآشفته و در خود فرو رفته‌اند.

قاره‌ها آهسته و پیوسته حرکت کرده‌ و به یکدیگر برخورد کرده‌اند.

زمین، همه‌ی آن‌ها را به مرور زمان پشت سر گذاشته است.

ما را هم پشت سر خواهد گذاشت.

اگر همه‌ی سلاح‌های اتمی که ساخته‌ایم، هم‌زمان منفجر شوند و همه بمیریم و سطح زمین، صدهاهزار سال در حرارت آن گداخته بماند، باز هم زندگی در جایی ادامه خواهد یافت.

زیر خاک؛ یا شاید زیر یخ‌های قطبی.

دیر یا زود، پس از مدتی که زمین دوران غیرقابل ست خود را بگذراند، زندگی دوباره سطح آن‌ را خواهد پوشاند…

در ذهن انسان، صد سال بسیار طولانی است.

صد سال پیش، نه هواپیما رواج داشت؛ نه واکسن؛ نه کامپیوتر و نه خودرو.

جهان در نگاه ما به کلی متفاوت بوده است.

اما برای زمین، صد سال به هیچ می‌ماند. یک میلیون سال هم برایش چیزی نیست.

این سیاره در مقیاسی بسیار بزرگتر، زندگی و تنفس می‌کند.

نفس‌هایش کُند اما بسیار قوی است؛ اگر چه ما از درک آن‌ها ناتوانیم.

ما حتی آن‌قدر فروتن نیستیم که برای دیدن تنفس و زندگی زمین تلاش کنیم.

من فقط به اندازه‌ی یک چشم به هم زدن روی این سیاره زندگی کرده‌ایم و بی‌تردید، اگر نباشیم، دلش برای ما تنگ نخواهد شد.



چقدر خوبه اینقدر راحت راجب ارزوها و هدفاشون حرف میزنن:(


من مثل احمقای بزدل نگاشون میکنم لبخند میزنم و میگم کاری کن براورده شن:/

ازم میپرسن تو چی؟ منم میگم تا حالا بهش فکر نکردم و ایده خاصی ندارم در حالی که ثانیه به ثانیه فکرام اطراف ارزوها و هدفای هیجان انگیز میچرخه:(

تا وقتی هم کائنات نشنون تو قراره چه غلطی بکنی هیچوقت کمکت نمیکنن و میزارن توی همون ایده خاصی ندارم کوفتی بپوسی


بعضی وقتا که حوصلم سر رفته یا حالم خوب نیست یه جای معرکه میاد توی ذهنم با یه ادم معرکه تر که صاحب اونجاست  من خیلی تا خیلی باهاش صمیمیم و نا خداگاه باعث میشه بخندم ولی تا میام عزم رفتن کنم نه یادم میاد کی بوده کی هست کجا بوده کجا هست و یا اصلا هست؟ و اینها باعث میشه لبخندم محو بشه و خودم رو احمق دیوانه خطاب کنم:)



تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

کرانه ی آبی اطلاعات دستگاهای کارگاه اخبار هوش مصنوعی هميشه سونيک سرگرمي Jennifer آموزش علوم کامپیوتر زوپ نوبنیان فوتو تجهیز تولید و فروش دستگاه تی ال سی (Tlc)